تحولات لبنان و فلسطین

چند سالی است که نام مبارک زینب کبری(س) با رشادت‌های رزمندگان مقاومت در سوریه پیوند خورده و تعبیر «دفاع از حرم» وارد ادبیات دینی و حماسی ما شده است. سالروز ولادت دختر بزرگوار امیرالمؤمنین(ع) بهانه‌ای شد تا در گفت‌وگو با سیدزهیر مجاهد، از ارتباط معنوی مدافعان حرم با ایشان بشنویم. سیدزهیر، افغانستانی و اهل رسانه است و رشادت‌های فاطمیون و دیگر رزمندگان مقاومت را به تصویر می‌کشد. او در این گفت‌وگو چهار روایت را از زبان مدافان حرم زینبی برایمان نقل کرد.

۴ برش از دلدادگی مدافعان حرم به زینب کبری(س)

 مریم احمدی شیروان/

چند سالی است که نام مبارک زینب کبری(س) با رشادت‌های رزمندگان مقاومت در سوریه پیوند خورده و تعبیر «دفاع از حرم» وارد ادبیات دینی و حماسی ما شده است. سالروز ولادت دختر بزرگوار امیرالمؤمنین(ع) بهانه‌ای شد تا در گفت‌وگو با سیدزهیر مجاهد، از ارتباط معنوی مدافعان حرم با ایشان بشنویم. سیدزهیر، افغانستانی و اهل رسانه است و رشادت‌های فاطمیون و دیگر رزمندگان مقاومت را به تصویر می‌کشد. او در این گفت‌وگو چهار روایت را از زبان مدافان حرم زینبی برایمان نقل کرد.

روایت اول / امن‌ترین نقطه دنیا

زمانی که ناآرامی‌ها شروع شد و مخالفان دست به سلاح شدند، ناآرامی و خطر تا پشت دیوارهای صحن حرم زینب(س) رسیده بود. بعضی از تروریست‌ها تا نزدیک‌ترین نقطه به حرم آمده بودند و با سلاح‌های سبک مثل کلاشینکف به سمت حرم شلیک می‌کردند ولی مدافعان حرم آن‌ها را یکی دو خیابان عقب‌تر راندند. تروریست‌ها از یک یا دو خیابان عقب‌تر با خمپاره به سمت حرم شلیک می‌کردند، ولی چون گرای خاصی نداشتند، منطقه زینبیه را به صورت کور می‌زدند. طبیعی بود که همه اهالی محل می‌دانستند هدف اصلی بارگاه حرم زینب(س) است؛ بنابراین طبیعی و عقلانی است که از حرم فاصله بگیرند، اما دقیقاً در لحظاتی که نخستین خمپاره‌ها می‌آمد و مردم به پناهگاه‌ها مراجعه می‌کردند، برخی اطفال آواره و بچه‌هایی با سنین کم که از نقاط مختلف سوریه آواره و به زینبیه و نزد نزدیکانشان آمده بودند و معمولاً در کوچه‌ها و اطراف حرم بازی می‌کردند، به داخل حرم می‌دویدند و به سمت ضریح مطهر می‌رفتند. ما بارها مانع می‌شدیم؛ زمان کم بود و هر لحظه ممکن بود خمپاره‌ای روی حرم فرود بیاید، اما دیدیم نمی‌شود جلوی حرکت کودکان به سمت حرم را گرفت پس آن‌ها را به داخل حرم راه می‌دادیم. پس از چند نوبت تکرار این رفتار و پس از آرام شدن فضا از بچه‌ها پرسیدیم چرا به داخل حرم می‌آیید و به سمت خانه‌هایتان نمی‌روید؟ آن‌ها با سن کم و فطرت پاکشان گفتند وقتی خیلی احساس خطر می‌کنیم و می‌ترسیم، در اینجا آرامش پیدا می‌کنیم؛ به کنار ضریح می‌آییم و احساس می‌کنیم اینجا امن‌ترین نقطه دنیاست.

روایت دوم / تک تیراندازی در غبار

در اوج درگیری‌ها، قرار بود در یکی از محلات دمشق، عملیات داشته باشیم. نیروها چیده شدند. باید از انتهای خیابان وارد می‌شدیم؛ زیرا تروریست‌ها در خانه‌ها بودند و باید این خانه‌ها به نوعی پاکسازی می‌شدند و امنیت خیابان که شاهراه اصلی رفت و آمد بود، تأمین و هرگونه تحرک در آن کنترل می‌شد. من به عنوان تک‌تیرانداز وظیفه داشتم که روی یکی از ساختمان‌های مرتفع انتهای خیابان مستقر شده و کل مسیر خیابان را تا انتها پوشش دهم و هر گونه تحرک و حمله‌ای را از بچه‌ها دفع کنم تا بچه‌ها بتوانند یک به یک خانه‌ها را پاکسازی کنند.

عملیات شروع شد و با حرکت بچه‌ها تروریست‌ها هم به جنب و جوش افتادند و اگر چه تا اندازه‌ای مقاومت کردند، اما از طریق مسیرها و تونل‌های زیرزمینی‌شان تا اندازه‌ای عقب‌نشینی کردند، اما ما نمی‌توانستیم از آن تونل‌ها استفاده کنیم چون احتمال تله‌گذاری و غافل‌گیری بود؛ بنابراین بچه‌ها مجبور بودند قسمتی از مسیر را با عبور از خیابان اصلی طی کنند و وظیفه من در این زمان‌ها سخت‌تر می‌شد. به همین دلیل چشم از عدسی دوربین و انتهای خیابان بر نمی‌داشتم که هرگونه تحرک را ببینم و از بچه‌ها مراقبت کنم.

بچه‌های فاطمیون به وسط‌های خیابان رسیدند و من با دوربین می‌دیدم که تروریست‌ها با سرعت از انتهای خیابان رد می‌شوند و گاهی شلیک‌های جسته و گریخته‌ای دارند. من هم شلیک‌هایی داشتم تا آن‌ها نتوانند بچه‌های ما را هدف قرار دهند، اما در این میان کم کم فضا غبارآلود شد. هر چه پشت دوربین چشم‌هایم را نزدیک می‌کردم تا هدفم را ببینم و اگر موردی بود به بچه‌ها اطلاع دهم، کمتر می‌دیدم. اضطراب عجیبی داشتم و دید من مختل شده بود و در آن لحظه وسیله ارتباطی نیز نبود که این مسئله را به بچه‌ها اطلاع بدهم. در یک لحظه به خاطر آوردم که باید به حضرت زینب(س) متوسل شوم و از خودشان کمک بخواهم. با وجود گرد و غبار نقاطی را که قبلاً هدف قرار داده بودم، می‌زدم و شلیک می‌کردم تا حداقل تروریست‌ها احساس کنند که هنوز ممکن است تیر بخورند.

خیلی طول نکشید که بچه‌ها به انتهای خیابان رسیدند و من هم نفس راحتی کشیدم. فرمانده‌ای که در آغاز عملیات وظیفه مراقبت از بچه‌ها را به من سپرده بود، من را در آغوش گرفت و گفت: خدا قوت! آفرین به تو. شلیک‌های موفقی داشتی و هر کسی را که خواست تعرضی کند با شلیک‌های خودت به زمین زدی. من متحیر بودم که چه خبر شده، من که کاری نکردم اما یکباره به یادم آمد...

روایت سوم / انسولین سفارشی

چند هفته‌ای بود که در شهر تدمر مستقر شده بودیم. از آن جایی که چند سالی است دیابت دارم، باید از انسولین استفاده کنم. مانند همیشه با خودم انسولین به اندازه‌ای آورده بودم که به سوریه برسم و آنجا از داروخانه یا هر مرکز درمانی دیگری انسولین را تهیه کنم؛ اما در سوریه انسولین‌هایم تمام شد و در تدمر به هر داروخانه‌ای که رفتم انسولین پیدا نکردم. با مشکلات فراوان و رژیم غذایی توانستم چند روزی مقاومت کنم، اما با این وجود ناامید نبودم و هر روز خودم یا بچه‌هایی که برای پشتیبانی بیرون می‌رفتند، پیگیر تهیه انسولین بودیم.

پس از یک هفته تصمیم گرفتم روز جمعه با بچه‌ها به حرم حضرت زینب(س) برویم. رسم بر این بود که در نماز جمعه مشکلات خود را با مسئولان جبهه مقاومت که در نماز شرکت می‌کردند در میان می‌گذاشتیم و آن‌ها به هر نحوی که می‌توانستند کمک می‌کردند. اما پس از نماز به سراغ آن‌ها نرفتم. زیارت کردم، بالای سر حرم حضرت زینب(س) نشستم و لحظاتی را با خودم خلوت کردم و از حرم خارج شدم. بچه‌های دیگر هم به بازار رفتند تا مقداری از خریدهایشان را انجام دهند و به مقر برگردند.

برای بار چندم در هفته به داروخانه‌ای که در آن نزدیکی وجود داشت، رفتم. مجدد درخواستم را به دکتر داروخانه گفتم و او هم گفت انسولین هنوز نیامده است. اما وقتی خواستم از داروخانه بیرون بیایم خانم پرستاری که در انتهای داروخانه کارها را انجام می‌داد به عربی صدا زد که آقا بایست. من هم ایستادم، او گفت امروز صبح شخصی به اینجا آمد و یک بسته انسولین آورد. او گفت این بسته انسولین را مجانی به هر کسی که احتیاج داشت بدهید. شما هم که به آن احتیاج دارید پس متعلق به شماست.

اشک امانم نمی‌داد. یاد حرف‌های خودم پس از زیارت افتادم. به بی‌بی گفتم، بی‌بی جان! ما سربازهای شما هستیم و شما مسئول ما هستید. حالا سربازی در اینجا به چنین مشکلی برخورده است. ما کسی را نداریم. خودت این مشکل را برایمان حل کن.

روایت چهارم / لبخند ابوسجاد

سردار شهید سیدعلی عالمی با نام جهادی ابوسجاد با بسیاری از اقوام و نزدیکانش در سوریه بود. فرزندش سجاد، پسرخاله‌اش و خیلی از نزدیکان دیگرش همه در جبهه مقاومت بودند. با ابوسجاد شوخی می‌کردند و می‌گفتند شما با ایل و طایفه به اینجا آمده‌اید و بعد از اینکه جنگ سوریه تمام شد، احتمالاً بشار اسد با حضور شما مشکل پیدا می‌کند از بس زیاد هستید. تعداد شهیدانی که از نزدیکان ابوسجاد بودند هم زیاد بود و چند نفر از نزدیکان او در دفاع از حرم به شهادت رسیده بودند. بچه‌ها واقعاً برای ابوسجاد دل‌نگران بودند و می‌گفتند ابوسجاد شما سید هستید؛ از همه جلوتر به خط نروید و عقب‌تر باشید؛ وظیفه ماست که پیشتر برویم؛ اما ابوسجاد همیشه می‌گفت این دفاع از عمه ما سادات است. اولویت با ماست که از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنیم پس باید از همه جلوتر باشیم. ابوسجاد خیلی از جاها پیشقدم بود تا اینکه یکی از رزمندگان در یکی از عملیات‌ها به شهادت رسید و پیکرش در آنجا باقی ماند. ابوسجاد خیلی بی‌قراری می‌کرد و پیشقدم شد تا پیکر آن شهید را بیاورد. همه تدابیر سنجیده شد و ابوسجاد قبول نکرد فرد دیگری این کار را انجام دهد. سرانجام ابوسجاد عازم شد و پیکر شهید را با خودش آورد، اما وقتی که رسید، دیدیم یک گلوله به او اصابت کرده؛ آخرین عکس ابوسجاد لحظه‌ای است که بچه‌ها پانسمانش می‌کنند و او لبخند می‌زند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.